-
بچه های خوب
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 11:40
آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم . اون رو گذاشته بودیم خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ، می گفتیم : کارداریم . می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ، می گفتیم اونا هم درس دارن . آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم . اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم . اون...
-
من و قلک
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1382 09:23
بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .
-
شادی
شنبه 9 اسفندماه سال 1382 09:32
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
-
پاسخ نگاه
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1382 09:22
صبح پنج شنبه بود ، بدون اینکه او را بیدار کند ، عاشقانه نگاهش کرد و رفت و او آنقدر غرق خواب بود که حتی نتوانست بگویدخداحافظ …… صبح که شد مثل همیشه یک نامه روی در چسبانده شده بود : مادر خوبم ، من رفتم به امید روزهای با تو بودن ، و اکنون روزهاست که برای لحظه ای در کنار او بودن ، خواب را فراموش کرده است و همچنان منتظر...
-
مونتاژ
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 10:59
مردی که پیتزا و ساندویچ و از این چیزا می خورد ، هوس یک غذای اصیل ایرانی کرد . به یک رستوران رفت و سفارش یک پرس چلوکباب داد که برنجش آمریکایی ، گوشتش نیوزلندی و کره اش هلندی بود . آخر هم با یک کوکاکولای آمریکایی غذایش را تمام کرد .
-
اجنه
سهشنبه 14 بهمنماه سال 1382 09:48
از ماه های قبل خرید روزنامه را برای خود ممنوع کرده بود ، رادیو هم روشن نمی کرد ؛ پنجره ها را بسته و پرده ها را کیپ کرده بود . کنج اتاق قوز کرده و چشم هایش را به در قفل شده اتاق کوچکش دوخته بود و تنها دلخوشی اش این بود که : اجنه از دستگیره های فلزی می ترسند .
-
انتظار
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1382 10:26
از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد . لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست . شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود ! زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن...
-
همراه
چهارشنبه 10 دیماه سال 1382 10:43
با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ، بوق سوم گوشی را برداشت : * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم . * ممنونم و گوشی را قطع کردم شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با...
-
ایست آخر
دوشنبه 8 دیماه سال 1382 12:13
خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت . همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند . در یک لحظه اتفاق افتاد... با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ……… صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می...
-
روباه
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 14:09
پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ، روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟ کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت . کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!
-
همکلاسی
چهارشنبه 3 دیماه سال 1382 09:35
همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد : شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم …… دانشجوی ممتاز که شده بودم…… روز جشن فارغ التحصیلی بود که …… و رئیس اداره ما ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید...
-
مرد سالار
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 09:06
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد . -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید . -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره -- زن مثل...
-
گرسنگی
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 09:08
-- طفلک بیچاره ! معلوم نبیست از گرسنگی مرده یا از سرما ! -- حتماً یکی از این بچه های خیابونه که از دست مامورهای جمع آوری دررفته . ×× دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند ، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود . ××
-
باران
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 11:42
ماهی از آیینه ی چشمه ی باغی جوشید بی خبر از همه جا گفت به باران باران !! نام باران همه با می بارید شوق باران همه جا پیدا بود
-
زندگی
شنبه 22 آذرماه سال 1382 10:02
خدا شکر سالم است ، چشم ها و دست ها و پاهای کوچکش همه در اندازه های کوچکتر و لبخند شیرینش دورانی سختی را به پایان رساندی و موجود زنده ای را درخود پروراندی و به خواست خداوند به او زندگی بخشیدی و اکنون معنابخش یکی از زیباترین کلمات عالم هستی مادر
-
ماندن یا نماندن
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 20:22
روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند ، کسی نه شاخه گلی میاورد ، نه برایش می خندیدند و نه می گریستند . وقتی رفت ، همه أمدند ، برایش دسته گل آوردند ، سیاه پوشیدند و از رفتنش گریستند . شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود .
-
فالی از دفتر سهراب
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 09:50
مادرم چاقو را در حوض نسشت ماه زخمی می شد .
-
سوختن
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 22:44
۱۵۰ سال ، مدت زیادی است ، یاد آن روزهای اول می افتم . با چه اشتیاقی سر از خاک بیرون درآوردم ، چقدر روز شماری کردم تا بزرگ شوم ، چه آرزوهایی که نداشتم ، زندگیم لبریز از شور و امید بود . وقتی بزرگ و بارور شدم ، در محله شده بودم وعده گاه عشاق ، ماوای مسافرها ، بچه های محله یواشکی میوه هایم را می چیدند و این چه غارت...
-
ترمز
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 20:29
مرد پایش را روی ترمز گذاشت . اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد . سرش را از پنجره بیرون آورد و دهانش را باز کرد ............ صدای عصای سفید روی آسفالت سرد خیابان صدایش را برید .
-
قول
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 19:24
هیچ یک قول نداده بودند . تمام عمر منتظر ماند . ایمان تنها ناجی اش بود . می دانست که خواهد شنید ؛ بالاخره روزی گفت : دوستت می دارم می دانست که دیگر به هیچ قولی نیاز نیست !
-
ماندن
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 15:10
گفت : سلام ! گفتم : سلام ! معصومانه گفت : می مانی ؟ گفتم : تو چطور ؟ محکم گفت : همیشه می مانم ! گفتم : می مانم . روزها گذشت . روزی عزم رفتن کرد . گفتم : تو که گفته بودی می مانی ؟! گفت : نمی توانم ! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم !
-
داستانک
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 14:13
به نام داننده نامه نانوشته سلام به همه عزیزان و دوستانی که قدم رنجه به وبلاگ بنده حقیر گذاشتند . دیگه اینقدر وبلاگ نویسی زیاد شده که باخودم گفتم کم نیارم واسه همینم آستین ها رو بالا زدم و گفتم واسه رو کم کنی این بچه ها هم که شده یه وبلاگ بزنم که وقتی دارن واسه خودشون تبلیغ میکنن من دلم آب نیافته حالا چون من از همون...