پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .
-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .
-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده
-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره
-- زن مثل ……………
پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه …
پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!
واقعا باحال بود . این اولین باره که به بلاگت سر می زنم . ولی بهت دمت گرم . D:
سلام وبلاگه جالبی داری پیش ما هم بیا
سلام
مطلبت قشنگ بود واقعا آدمهای که از دست زنها خسته شدند مرتب از خودشون و کارهاشون تعریف می کنن و در برخورد می بینی طرف همه حرفهاش خالی بندیه !!!!!!
خوشحال می شم به من هم سر بزنی
به به خیلی کِیف کردم...مَردان دیگه چه میشه گفت؟! هه هه!
خوش باشی!
زن . زن .زن . میشه یه کم در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم . مثلا . مثلا .. . در مورد زنان .
...
سلام دوست عزیزم
نوشته هات خیلی زیباست و معنی دار و مختصر.
به وبلاگ تنهای من هم سر بزن.
هپلی عزیزم
زیبا بود و جذاب .
موفق باشی.