داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

ماندن

گفت :    سلام !
گفتم :    سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم :    تو چطور ؟
محکم گفت :  همیشه می مانم !
گفتم :    می مانم  . 

روزها گذشت . روزی عزم  رفتن کرد .      گفتم :  تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت  :   نمی توانم !  قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم !

نظرات 3 + ارسال نظر
پرستو دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 19:38 http://ice-hel.blogsky.com

اخه هپلی این ادم جماعتم مگه میشه خوش قول باشه؟ هان میشه؟

باران سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:30 http://manzelgah.blogsky.com

کاش...کاش آدمها برای ماندن از هم قول نمی گرفتند.
کاش...کاش ادمها وقتی قول می دادند از یادشان نمی رفت.
من به هر کس که دوستش دارم و دوستم دارد حق می دهم که اسیرم نباشد و هر وقت خواست برود..اما....نمی دانی دل چه حالی دارد وقتی او می رود.تو فکر می کنی خودش می داند؟؟؟؟؟؟؟

سراب یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 14:28

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد