خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود
برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .
در یک لحظه اتفاق افتاد...
با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………
صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ، اما کاری از دست کسی برنمی آمد .
چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،
برای همیشه …
همه ماها داریم دنباله هم می دویم اصلا نمی دونم برای چی این همه عجله داریم آخه یکی نیست بگه می خوای به چی برسی .تویی که میگی همه چی بهم ریختست هر جا میرم وضع همینه . هان
آخه دنباله چی هستی با این همه سرعت ؟؟؟؟
برای رسیدن به یه موضوعه جدید که بازم اون عصبانیت کنه ؟ رسیدن به گرفتاریه جدید ؟ رسیدن به غصه و افسوس و حسرت ؟ آخه یکی نیست که بگه به چی ؟
کمی هم به دورو برت فکر کن .باشه ؟؟؟؟؟
اصلا فکر کن کی هستی ؟ چی هستی ؟؟ چی می خوای ؟ و دنباله چی با این همه سرعت میری .
همین الان پاتو محکم روی ترمز فشار بده و کمی فکر کن قبل از اینکه دیر بشه .
کمی فکر کن ؟؟؟؟؟ باشه ؟؟؟؟؟
سلام.داستانک عالی بود.روباه هم قشگ بود.گرسنگی هم غم انگیز و پر از طعنه بود.
سلام دوست عزیز
ممنون از کامنت پرمهرت واز اینکه به من سر می زنی
داستانهای کوچک قشنگی می نویسی که در آن نکات پند آموز
هست و در ضمن باعث میشه به نتیجه یک کار آدم فکر کنه موفق باشی
سلام دوست عزیز....با ارزوی موفقیت روز افزون شما و به امید اینکه حال شما خوب باشد......باید بگم وبلاگ بسیار زیبایی داری....قلمی زیبا و بیانی شیوا....بی ریا و زیبا مینویسی...اگر مایل بودی به کلبه حقیر ما هم یک سری بزن.....پیروز باشید..گمنام مرد
هپلی با ما بپری
ّّّّهپلی عزیز :
توی این نوشته ات جای نمکککککککککککک خالی بود.
همه از اویم و به سوی او میرویم