صبح پنج شنبه بود ، بدون اینکه او را بیدار کند ، عاشقانه نگاهش کرد و رفت و او آنقدر غرق خواب بود که حتی نتوانست بگویدخداحافظ……
صبح که شد مثل همیشه یک نامه روی در چسبانده شده بود :
مادر خوبم ، من رفتم به امید روزهای با تو بودن ، و اکنون روزهاست که برای لحظه ای در کنار او بودن ، خواب را فراموش کرده است و همچنان منتظر است .
در انتظار پاسخی برای آخرین نگاه عاشقانه اش …
او دانشجوی بم بود …
یاد مادرم افتادم ! یه هقته است صداش رو نشنیدم!
سلام...
من یک دانشجویی میشناسم که با هزار شوق رشته معماری بم قبول شد و رفت اما از ترم اول بالاتر نرفت...تو فکر میکنی وقتی اسمشو تو لیست قبولیها دید چقدر خوشحال شد؟؟؟
فدای تو دوست خوب.
آخـــــــــــــــــــی! چه ناجور!کلی دلم سوخت...وبلاگ قشنگی داری..به من هم سر بزن...
سلام بدجوری دلم واسه ی مامانم تنگ شد.