داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

پاسخ نگاه


صبح پنج شنبه بود ، بدون اینکه او را بیدار کند ، عاشقانه نگاهش کرد و رفت و او آنقدر غرق خواب بود که حتی نتوانست بگویدخداحافظ
……

صبح که شد مثل همیشه یک نامه روی در چسبانده شده بود :
مادر خوبم ، من رفتم به امید روزهای با تو بودن ، و اکنون روزهاست که برای لحظه ای در کنار او بودن ، خواب را فراموش کرده است و همچنان منتظر است .
 در انتظار پاسخی برای آخرین نگاه عاشقانه اش

او دانشجوی بم بود

نظرات 5 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:58 http://aminb.blogsky.com

یاد مادرم افتادم ! یه هقته است صداش رو نشنیدم!

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:08

بــاران چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:46 http://manzelgah.blogsky.com

سلام...
من یک دانشجویی میشناسم که با هزار شوق رشته معماری بم قبول شد و رفت اما از ترم اول بالاتر نرفت...تو فکر میکنی وقتی اسمشو تو لیست قبولیها دید چقدر خوشحال شد؟؟؟
فدای تو دوست خوب.

زمینی چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 16:16 http://www.zendegie-man.blogsky

آخـــــــــــــــــــی! چه ناجور!‌کلی دلم سوخت...وبلاگ قشنگی داری..به من هم سر بزن...

صبا چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 16:30 http://sabaa82.blogspot.com

سلام بدجوری دلم واسه ی مامانم تنگ شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد