داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

اسم اینو چی میذارین ؟!

 

از دوران دبیرستان با هم بودیم

( از همون بچه گیش از آب می ترسید )

سال ۸۰ هم من دانشگاه قبول شدم و هم اون

 من کامپیوتر و اون عمران - دانشگاه آزاد - تهران جنوب

روز فارغ التحصیلیش ........

( از همون بچه گیش از آب می ترسید )

بدنبال کار.. پیدا کرد ...  خوشحالیش حد و مرز نداشت

یه پروژه نقشه برداری تو خوزستان

( از همون بچه گیش از آب می ترسید )

۱ هفته مونده بود به عید

زدن تو بیابون واسه نقشه برداری

( از همون بچه گیش از آب می ترسید )

اومدن از رودخونه رد بشن

( از همون بچه گیش از آب می ترسید )

یا باید به ترس دوران کودکیش غلبه می کرد

یا

..........

 

مهندس علیرضا سلطانی

آره

غرق شد ، خدا بیامرزتش

نمیدونم !

تو دانشگاه دیدمش و عاشقش شدم !

آروم آروم مهر هر دومون تو دل همدیگه نشسته بود

دختر زیبا و فهمیده ایی بود ، همه کار و زندگیم شده بود اون

درس ، دانشگاه ، کار ، حتی همین وبلاگ

هرچی وقت داشتم با اون میگذروندم

بعد از ۲ سال رفتیم خواستگاری

۱۰۰۱ دردسر و حرف و حدیث پیش اومد

هردومون مثل کوه وایسادیم پای هم ..........

فقط یه روز مونده بود به عقد که رفتیم آزمایشگاه

مثل پرستو تو آسمون بودم

ولی وقتی نتیجه آزمایش نشون داد که ..........

اعتیاد

مثل کرم خاکی توی زمین بودم