داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

تجربه جدید !

 

------------------------------------------------------------------------------

داشت تو هوا پرواز می کرد ٬ احساس خوبی داشت .

هرجا که اراده می کرد تو یه چشم بهم زدن می رسید .

با اینکه در بسته بود ولی از در هم رد می شد ٬ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره !

ولی ......

چرا هیچکش اونو نمی دید ؟

احساس کرد یه نیروی قوی داره اونو می کِشه .

نتونست مقاومت کنه ٬ با سرعت سمت نیرو کشیده شد !

خودش رو دید که روی تخت دراز کشیده و چندتا دکتر دور برش ؟!

احساس درد شدیدی تو سینش کرد و کشیده شد روی تخت .

صدای دکتر اومد .....

-  برگشت ٬ خدا رو شکر !

تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده

تو این فکر بود که بعدا کی حرفشو باور می کنه !

 

 

اعتماد !

 

 

مواظب باش داری میری ها !

چشم م م م م م

رسیدی شمال حتما زنگ بزن !

مامان !!!! مگه من بچه م ؟ ۲۰ سالمه الان .

مگه دفعه اولمه ! قول میدم زود بر گردم ٬ بزار خوش بگذره !

جلو دوستام آبرومو نبری هی زنگ بزنی ها !

(ولی بازهم نگرانی ته چشم های مادرش بود )

به سلامت

زود برگشت ٬ ولی با یه جمعیت زیاد که داشتن روی دستاشون میاوردنش

به قولش عمل کرد ٬ ولی جمعیت همه صلوات میفرستادن و گریه می کردن

حق داشتن ٬ بنده خدا جوون بود

واسه آخرین بار آوردنش تا خونشو ببینه و با اطاقش خداحافظی کنه

تو زندگیش به همه اعتماد می کرد ٬ واسه همین همه دوستش داشتن

ولی ایندفعه به دریا اعتماد کرد و ................

مادرش ؟!!!

آره

درست حدس زدین

۱ شبه پیر شد ٬ مثله همه ی مادرهای دیگه