داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

شادی


با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .

پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .

از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .

نظرات 5 + ارسال نظر
داداشی شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:43

درسته


فقر میتونه خیلی اسیبها به انسان برسونه .

مثل ثروت .

پیمان شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:22 http://peyman59.blogsky.com

سلام
خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا میشم.
من عاشق داستان های کوتاه هستم. زیبا می نویسید.
اگر موافق باشید به هم لینک بدهیم.
موفق باشید.

بــاران یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:55 http://manzelgah.blogsky.com

پیمان این قصه هارو از رو دست من مینویسه.بدون.ضنا منامروز اپدیت کردم و موضعش به فقر نزدیکه ولی کاملا واقعی.

بارانووووووووووو
همین طوری خوانده های من کم هستن
دیگه همینم مونده که بیای تو وبلاگ من واسه خودت تبلیغ کنی !!!!

بیریا سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 14:15 http://nemad.persianblog.com

این حقایق گزنده درد خیلی از مردمه - ولی واقعا نون خالی ولی تنی سالم - به امید روزی که هیچ بنده خدایی در فلاکت نباشه - پایدار باشی عزیز

کلمه سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 18:59 http://chandkalame.persianblog.com

سلام هپلی مهربون خودم ..... کجا بودی من اینهمه دنبال وبلاگ تو بودم .....اما یه چیز میگم به خودت نگیر ولی داستانهات خیلی خوبن ..... موفق باشی ... دوست داشتی پیش منم بیا .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد