با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .
پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
درسته
فقر میتونه خیلی اسیبها به انسان برسونه .
مثل ثروت .
سلام
خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا میشم.
من عاشق داستان های کوتاه هستم. زیبا می نویسید.
اگر موافق باشید به هم لینک بدهیم.
موفق باشید.
پیمان این قصه هارو از رو دست من مینویسه.بدون.ضنا منامروز اپدیت کردم و موضعش به فقر نزدیکه ولی کاملا واقعی.
بارانووووووووووو
همین طوری خوانده های من کم هستن
دیگه همینم مونده که بیای تو وبلاگ من واسه خودت تبلیغ کنی !!!!
این حقایق گزنده درد خیلی از مردمه - ولی واقعا نون خالی ولی تنی سالم - به امید روزی که هیچ بنده خدایی در فلاکت نباشه - پایدار باشی عزیز
سلام هپلی مهربون خودم ..... کجا بودی من اینهمه دنبال وبلاگ تو بودم .....اما یه چیز میگم به خودت نگیر ولی داستانهات خیلی خوبن ..... موفق باشی ... دوست داشتی پیش منم بیا .....