با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،
بوق سوم گوشی را برداشت :
* سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم
*** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .
* ممنونم و گوشی را قطع کردم
شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .
می تونم بگم عالی بود .
تکرار و باز هم تکرار و بدون این اتفاقها بازم میفته .
چرا که وجود یه جسم دلیل بر بودنه روح وعواطف همراهه اون نیست .
خیلی وقتها خیلی ها هستن ولی انگار که نیستن .چون نمی خوان که باشن .
شاید با خودشون تعرف دارن وروراست نیستن که حرف و عملش یکی نیست .
پیا برای کسی باشیم و با کسی باشیم که حتی اگه اون وقتی که بهش احتیاج داریم پیشمون نیست ولی می دونیم اگه تو خیالمون هم باهاش حرف بزنیم اون میشنوه .
درک میکنه و بهت جواب میده .
بیا به جای اینکه جسمامون بهم نزدیک باشه کاری کنیم که روح و دلهامون پیشه هم باشه .
موفق و سر بلند باشی .
اگه من جای تو بودم ترورش میکردم .( یه شوخی مسخره )
من ممکنه نیام باهات قدم بزنم اما حوصله حرفاتو همیشهههههههه دارم.هر وقت دلت خواست حرف بزنی منو صدا کن.
///لام ... ابی جان عالی بود ... حالا نظر بهتری خواهم داد
نگاه چشم بیمارت چه خسته است