داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

همراه

 

    با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،
 بوق سوم  گوشی را برداشت :

                  * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم

       *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .

                  * ممنونم و گوشی را قطع کردم

  شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .

نظرات 6 + ارسال نظر
سراب چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:57

می تونم بگم عالی بود .
تکرار و باز هم تکرار و بدون این اتفاقها بازم میفته .
چرا که وجود یه جسم دلیل بر بودنه روح وعواطف همراهه اون نیست .
خیلی وقتها خیلی ها هستن ولی انگار که نیستن .چون نمی خوان که باشن .
شاید با خودشون تعرف دارن وروراست نیستن که حرف و عملش یکی نیست .
پیا برای کسی باشیم و با کسی باشیم که حتی اگه اون وقتی که بهش احتیاج داریم پیشمون نیست ولی می دونیم اگه تو خیالمون هم باهاش حرف بزنیم اون میشنوه .
درک میکنه و بهت جواب میده .
بیا به جای اینکه جسمامون بهم نزدیک باشه کاری کنیم که روح و دلهامون پیشه هم باشه .
موفق و سر بلند باشی .

جودی آبت چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1382 ساعت 23:00

اومبرتو پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:24 http://no1.blogsky.com

اگه من جای تو بودم ترورش میکردم .( یه شوخی مسخره )

باران چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1382 ساعت 20:07 http://manzelgah.blogsky.com

من ممکنه نیام باهات قدم بزنم اما حوصله حرفاتو همیشهههههههه دارم.هر وقت دلت خواست حرف بزنی منو صدا کن.

دلخسته شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 22:00 http://sabziforosh.persianblog.com

///لام ... ابی جان عالی بود ... حالا نظر بهتری خواهم داد

داداشی چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 16:18


نگاه چشم بیمارت چه خسته است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد