داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

همکلاسی



همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد :
                شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم
…… 
                دانشجوی ممتاز که شده بودم…… 
                روز جشن فارغ التحصیلی بود که ……
 و رئیس اداره ما ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید در اداره اش بود .

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:36

قشنگ بود...

ناینتین چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:08 http://nineteen.blogsky.com

....

جودی ـآبت چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 22:18

هپلی عزیزم
تمام نوشته هات رو خوندم قشنگ بود.
عزیزم:
آفتاب به گیاهی نور می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
پیروز باشی.


دوستارت جودی آبت

سراب یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 14:15

سلام عزیز
نوشتتو خوندم .تکونم داد .
با جمله های روان و ساده یکی از سخت ترین و زشت ترین چیزها رو به تصویر کشیده بودی ممنون .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد