همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد :
شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم ……
دانشجوی ممتاز که شده بودم……
روز جشن فارغ التحصیلی بود که ……
و رئیس اداره ما ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید در اداره اش بود .
قشنگ بود...
....
هپلی عزیزم
تمام نوشته هات رو خوندم قشنگ بود.
عزیزم:
آفتاب به گیاهی نور می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
پیروز باشی.
دوستارت جودی آبت
سلام عزیز
نوشتتو خوندم .تکونم داد .
با جمله های روان و ساده یکی از سخت ترین و زشت ترین چیزها رو به تصویر کشیده بودی ممنون .