سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .
زندگی چقدر با شکوه بود
یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .
مرد کشان کشان او را می برد و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .
حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
که باید برای سلاخی آماده شود .
زندگی برایم تیره و تار شده بود !
حتی دیگر قادر به تشخیص افرادی که می شناختم نبودم .
درخت ها و گل ها هم دیگر به نظرم زیبا نمی آمدند .
به هر جا نگاه می کردم همه چیز برایم نا مفهوم بود .
سرم مدام گیج میرفت و درد عجیبی در آن می پیچید .
تا اینکه پیش دکتر رفتم و عینکم را عوض کردم
تنها قرص نانی را که داشتم به دو نیم کردم و نیمی را به همسفرم دادم
ولی او هنوز هم به آن نیمه دیگر نان که در دست من هست نگاه می کند .
نیمه دیگر را نیز به او می دهم
ولی بازهم ……
به او میگویم گرسنه نیستم
ولی بازهم …
آه ، او به دستان من نگاه میکرد نه به نیمه قرص نان
عجب اشتباهی !
از آشنایی مان خیلی نگذشته بود که :: تو :: شدم
شاد بودم از اینکه تفاوتی است میان من و دیگران …
اکنون اما آرزو میکنم که ای کاش :: شما :: مانده بودم …
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد .
زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه .
۴ تا دیگه مونده
اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .
آقا ، آقا تروبه خدا … (بی اهمیت رد می شود )
خانم جونم ، منم جای دخترت ، یه کمک بکن ! ( یک ناسزا )
دختر خانم ، هم آدامس دارم هم فال کدومش رو … ( شیشه بالا رفته اتومبیل )
آقا ، جون این خانم خوشگل که همراته ( 50 تومان به طرف دخترک پرت می شود )
دشت نکردم ، یه چیز بخر ، اصلا این آدامس مال تو (صدای خنده و استهزا )
خانم… ، آقا خواهش می کنم … ، دختر خانم … .