داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

آرامش یک سرباز



 سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
 لمس کرد فکر نکند .

 نیمه های شب  عرق ریزان از خواب پرید

 درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .

 سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد

 سعی کرد که دوباره بخوابد

 ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند

 دیگر دستی نداشت که ....

آخرین گشت


 

 روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
 چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
 جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .

 زندگی چقدر با شکوه بود
 یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
 ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
 دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .

 مرد کشان کشان او را می برد  و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
 واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
 به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .

 حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
 که باید برای سلاخی آماده شود .

 

نوعی دیگر


زندگی برایم تیره و تار شده بود !
حتی دیگر قادر به تشخیص افرادی که می شناختم نبودم .
درخت ها و گل ها هم دیگر به نظرم زیبا نمی آمدند .
به هر جا نگاه می کردم همه چیز برایم نا مفهوم بود .
سرم مدام گیج میرفت و درد عجیبی در آن می پیچید .
تا اینکه پیش دکتر رفتم و عینکم را عوض کردم

تصمیم

 

 تصمیم را گرفتم ، احساس می کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم  
 می خواستم به او بگویم از کودکی خانه کوچک قلبم به امید او پرنور و گرم بوده .

وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک شد .
سرم را پائین انداختم .
دفترچه خاطراتش روی میز بود ……

همان دفتری که عکس قلب سرخ رنگ داشت

همان دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم .

همان دفتری که روز تولد ۱۸ سالگی برایش خریده بودم ،

همان دفتری که وسط آن قلب سرخ ، اسم کس دیگری را نوشته بود ………………  

خوش بینی

 تنها قرص نانی را که داشتم به دو نیم کردم و نیمی را به همسفرم دادم
 ولی او هنوز هم به آن نیمه دیگر نان که در دست من هست نگاه می کند .

 نیمه دیگر را نیز به او می دهم

 ولی بازهم ……

 به او میگویم گرسنه نیستم

 ولی بازهم

 آه ، او به دستان من نگاه میکرد نه به نیمه قرص نان

 عجب اشتباهی !

ای کاش


 از آشنایی مان خیلی نگذشته بود که :: تو :: شدم 
  شاد بودم از اینکه تفاوتی است میان من و دیگران

اکنون اما آرزو میکنم که ای کاش :: شما :: مانده بودم …

یک قصه عاشقانه

 

 مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد . 
 
زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود 
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت  :    یک قصه عاشقانه .   

روی زمین ، دور  و بر مرد پر از کاغذهای مچاله شده و پاره بود

رویا

۴ تا دیگه مونده
اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت
آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .   

مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!

دخترک هراسان به مرد خیره شد   

مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .

دخترک برخواست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت . 

روح


مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .

توجه

آقا ، آقا تروبه خدا (بی اهمیت رد می شود )

خانم جونم ، منم جای دخترت ، یه کمک بکن ! ( یک ناسزا )

دختر خانم ، هم آدامس دارم هم فال کدومش رو ( شیشه بالا رفته اتومبیل )

آقا ، جون این خانم خوشگل که همراته ( 50 تومان به طرف دخترک پرت می شود )

دشت نکردم ، یه چیز بخر ، اصلا این آدامس مال تو (صدای خنده و استهزا )

خانم… ، آقا خواهش می کنم … ، دختر خانم … .