داشت از خرید برمی گشت ، هوا تاریک شدن بود
با احتیاط داشت از خیابان رد می شد که ناگهان نور اتومبیلی که
داشت باسرعت به طرفش می امد خیره اش کرد !
باسرعت دوید ، خیلی شانس آورد که تصادف نکرد .
عرق سردی روی پیشونیش احساس کرد
چشم هاش سیاهی رفت و ....
الان بی حوصله و ناامید گوشه C.C.U دراز کشیده
دکترش گفت که خیلی شانس آورد ، سکته رو رد کرده و گرنه ...
این اتفاق ۳ روز پیش برای پدربزرگم افتاده
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که ببرم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم
قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .