تنها قرص نانی را که داشتم به دو نیم کردم و نیمی را به همسفرم دادم
ولی او هنوز هم به آن نیمه دیگر نان که در دست من هست نگاه می کند .
نیمه دیگر را نیز به او می دهم
ولی بازهم ……
به او میگویم گرسنه نیستم
ولی بازهم …
آه ، او به دستان من نگاه میکرد نه به نیمه قرص نان
عجب اشتباهی !
مگه نون نداشت دست هم نداشت؟
سلام//قشنگ مینویسی //ولی دیگه از این اشتباها نکن//
سلام . واقعا داستانهای کوتاه و جالبی مینویسی که اندازه یه رمان آدمو به فکر وا میداره . خیلی زیبا بود ولی تو همشون یه جورایی طرف اشتباه کرده نه؟
سلام .. جالب می نویسی کوتاه ، مختصر ، مفید .. ولی این دوست فکر می کنم زبون نداشته یا یاد نداشته یا نمی دونسته که تو این دوران دیگه کسی از روی چشمها نمی تونه حرف دل رو بخونه .. یا یادش بده که حرف بزنه و به زبون بیاره (که گفتن همه جور حرفی سخته) ، یا این که یاد بگیر که به جای نگاه کردن به انگشت ، به جایی که انگشت اشاره می کنه نگاه کنی (اینم کار ساده ای نیست) .. لیک نابرده رنج.......... شاد باشی و پیروز و وموفق .. والسلام
سلام بابا ای ولی خیلی خوشکل نوشتی فوق العاده هستس ادامه بده به منم یه سر بزن