داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

بچه های خوب


آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم .
اون رو گذاشته بودیم خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ، می گفتیم : کارداریم . می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ، می گفتیم اونا هم درس دارن .

آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم .

اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم .
 اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون . دیگه هر هفته بهش سر می زنیم . بچه هامون رو هم با خودمون می بریم . حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم .

من و قلک


بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک

هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .

شادی


با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .

پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .

از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .

پاسخ نگاه


صبح پنج شنبه بود ، بدون اینکه او را بیدار کند ، عاشقانه نگاهش کرد و رفت و او آنقدر غرق خواب بود که حتی نتوانست بگویدخداحافظ
……

صبح که شد مثل همیشه یک نامه روی در چسبانده شده بود :
مادر خوبم ، من رفتم به امید روزهای با تو بودن ، و اکنون روزهاست که برای لحظه ای در کنار او بودن ، خواب را فراموش کرده است و همچنان منتظر است .
 در انتظار پاسخی برای آخرین نگاه عاشقانه اش

او دانشجوی بم بود

مونتاژ



مردی که پیتزا و ساندویچ و از این چیزا می خورد ، هوس یک غذای اصیل ایرانی کرد .
 به یک رستوران رفت و سفارش یک پرس چلوکباب داد که برنجش آمریکایی ، گوشتش نیوزلندی و کره اش هلندی بود . آخر هم با یک کوکاکولای آمریکایی غذایش را تمام کرد .

اجنه


از ماه های قبل خرید روزنامه را برای خود ممنوع کرده بود ، رادیو هم روشن نمی کرد ؛ پنجره ها را بسته و پرده ها را کیپ کرده بود .

کنج اتاق قوز کرده و چشم هایش را به در قفل شده اتاق کوچکش دوخته بود و تنها دلخوشی اش این بود که : اجنه از دستگیره های فلزی می ترسند .

انتظار

 از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .

لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .

شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !

زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .

مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .

و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .

همراه

 

    با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،
 بوق سوم  گوشی را برداشت :

                  * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم

       *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .

                  * ممنونم و گوشی را قطع کردم

  شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .

ایست آخر



  خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود 
  برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
 همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

 در یک لحظه اتفاق افتاد...

 با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

 صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ، اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،
 برای همیشه

روباه


پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ،
روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟
کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت .
کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!