زندگی برایم تیره و تار شده بود !
حتی دیگر قادر به تشخیص افرادی که می شناختم نبودم .
درخت ها و گل ها هم دیگر به نظرم زیبا نمی آمدند .
به هر جا نگاه می کردم همه چیز برایم نا مفهوم بود .
سرم مدام گیج میرفت و درد عجیبی در آن می پیچید .
تا اینکه پیش دکتر رفتم و عینکم را عوض کردم
سلام ..
وای نگو ...
خسته نباشید
اگه اهل کامپیوتر هستید یا حداقل یکم هستید به وبلاگ من هم سری بزنید.
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم این تسلیم درد آلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپهای قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خدا حافظ خدا حافظ صدایی نیست
سلام هپلیه لپ لپووووووو...خوبی ..... بابا عجب وب لاگه خشملی داری ؟؟؟؟؟ فکرش رو هم نمی کردم این جوری باشی ....... عالیه ......موید باشی
سلام خوبی؟ وای من کشته مرده این داستانهای کوچیک توام میشه گفت معماچه های تو . خیلی باحال مینویسی خیلی . موفق باشی و پایدار
سلام اومدم حالتو بگیرم نوشته تورو خوندم حالم گرفته شد
ولی ندا خانوم نداشتیم
شیطونک سلامممممم........ اومدم اما نیومدی هاااااااااا یادت باشههههه
سلاممممممم.............. بازممممممم من اومد هااااا اما تو نیومدیییی لپ لپوووووووووووووووو
سلام نوشتت خیلی حال گیری بود
ههههه بیا پیشه ما