داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

آخرین گشت


 

 روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
 چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
 جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .

 زندگی چقدر با شکوه بود
 یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
 ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
 دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .

 مرد کشان کشان او را می برد  و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
 واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
 به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .

 حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
 که باید برای سلاخی آماده شود .

 

نظرات 9 + ارسال نظر
جوک استان پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:56 http://30TO.BLOGSKY.COM

ایول

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:09 http://dardeshgh.blogsky.com

سجاد پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 23:00 http://www.diamound01.blogsky.com

سلام//جمله هات خیلی قشنگه///سری به ما بزن

الماس جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:33 http://diamound.blogsky.com

سلام امیدوارم موفق باشی خوب بود

بیا پیشه ما

طلوع ایرونی جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:10 http://persiansunrise.persianblog.com

خیلی جالب تموم شد

mahmood جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 19:26 http://www.xmx.blogsky.com

سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزن

دنیا جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 19:37 http://donyayeman.blogsky.com

سلام.خوبی؟.مرسی سر زدی
شاد باشی .قربانت

محمود جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 21:08 http://www.xmx.blogsky.com

سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزنم

کریم چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 23:44 http://www.jahanshahr.persianblog.com

تا کنون سه بار زنگ مدرسه عشق را به صدا در آورده ایم و در قالب یادداشت هایی کوتاه، از راه و رسم عاشقی سخن به میان آورده ایم. درستش هم این بود که این زنگ هر از گاهی به صدا در آید و بعضی چیزها را که در روزمرگی ها و هول و هراس زندگی فراموش شان کرده ایم، به یادمان بیاورد و فریاد بردارد: آهای، با توام! چه ات شده؟ داری چکار می کنی تو با خودت؟! برای چه داری خودتو در این شتاب و سرسام هول انگیز هلاک می کنی؟

این طور نیست؟ این مسابقه وحشتناک را برای چه به وجود آورده ایم؟ چرا مثل بولدوزر های سنگین راه سازی راه افتاده ایم و هر چی دار و درخت و باغ و بیشه و جنگل است را از بین می بریم؟ می خواهیم در بیابان برهوت زندگی چه بکنیم؟ می خواهیم در حصارهای سخت و سنگین سیمان و بتون و آهن و آسفالت داغ خودمان را زنده به گور کنیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد