روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .
زندگی چقدر با شکوه بود
یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .
مرد کشان کشان او را می برد و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .
حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
که باید برای سلاخی آماده شود .
ایول
سلام//جمله هات خیلی قشنگه///سری به ما بزن
سلام امیدوارم موفق باشی خوب بود
بیا پیشه ما
خیلی جالب تموم شد
سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزن
سلام.خوبی؟.مرسی سر زدی
شاد باشی .قربانت
سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزنم
تا کنون سه بار زنگ مدرسه عشق را به صدا در آورده ایم و در قالب یادداشت هایی کوتاه، از راه و رسم عاشقی سخن به میان آورده ایم. درستش هم این بود که این زنگ هر از گاهی به صدا در آید و بعضی چیزها را که در روزمرگی ها و هول و هراس زندگی فراموش شان کرده ایم، به یادمان بیاورد و فریاد بردارد: آهای، با توام! چه ات شده؟ داری چکار می کنی تو با خودت؟! برای چه داری خودتو در این شتاب و سرسام هول انگیز هلاک می کنی؟
این طور نیست؟ این مسابقه وحشتناک را برای چه به وجود آورده ایم؟ چرا مثل بولدوزر های سنگین راه سازی راه افتاده ایم و هر چی دار و درخت و باغ و بیشه و جنگل است را از بین می بریم؟ می خواهیم در بیابان برهوت زندگی چه بکنیم؟ می خواهیم در حصارهای سخت و سنگین سیمان و بتون و آهن و آسفالت داغ خودمان را زنده به گور کنیم؟