------------------------------------------------------------------------------
داشت تو هوا پرواز می کرد ٬ احساس خوبی داشت .
هرجا که اراده می کرد تو یه چشم بهم زدن می رسید .
با اینکه در بسته بود ولی از در هم رد می شد ٬ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره !
ولی ......
چرا هیچکش اونو نمی دید ؟
احساس کرد یه نیروی قوی داره اونو می کِشه .
نتونست مقاومت کنه ٬ با سرعت سمت نیرو کشیده شد !
خودش رو دید که روی تخت دراز کشیده و چندتا دکتر دور برش ؟!
احساس درد شدیدی تو سینش کرد و کشیده شد روی تخت .
صدای دکتر اومد .....
- برگشت ٬ خدا رو شکر !
تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
تو این فکر بود که بعدا کی حرفشو باور می کنه !
ممنون. شما لطف دارین.
سلام دوست عزیز
ممنون که سر زدی......
داستان قشنگی بود.........
به روز شدی بازم خبرم کن......
شاد زی یا حق
سلام دوست عزیزم. لطف کردی بهم سر زدی ...
همه مون اگه به چیزی که می گیم ایمان داشته باشیم، واسه رسیدن بهش زحمت می کشیم.
راستی! ... اجازه می دی لینکت کنم؟
یه چیز دیگه ... من آخر هر ماه توی بلاگم به سؤالات و نظرات ماه گذشته ی بلاگم جواب می دم و از بقیه هم دعوت می کنم که اگه نظری در باره ی نظر دیگران و یا مطالب نوشته شده دارند، یا سؤالی دارند. در گفت و گو شرکت کنند. خوشحال میشم تو هم بیایی.
مارقب خودت باش دوست عزیزم ... @};-
ممنونم دوست عزیز.
من هم از آشنایی با وبلاگ زیبای شما بسیار خوشحال شدم
به امید دیدار دوباره
سلام دوست عزیز و مرسی که به من سر زدی. درسته غمگین هست و این حقیقت زندگی هست دوست گرامی. وبلاگ شما هم خیلی جالبه و خیلی هم متنوع هست. حتما باز هم میام پهلوتون ولی شما هم خبرم کن لطفا. موفق باشید.
سلام. بابا بعد از یه سال یه جمله بنویسی .... جالبه نه.
نمیدونم تنبل شدم چرا حوصله ندارم.