داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

اعتماد !

 

 

مواظب باش داری میری ها !

چشم م م م م م

رسیدی شمال حتما زنگ بزن !

مامان !!!! مگه من بچه م ؟ ۲۰ سالمه الان .

مگه دفعه اولمه ! قول میدم زود بر گردم ٬ بزار خوش بگذره !

جلو دوستام آبرومو نبری هی زنگ بزنی ها !

(ولی بازهم نگرانی ته چشم های مادرش بود )

به سلامت

زود برگشت ٬ ولی با یه جمعیت زیاد که داشتن روی دستاشون میاوردنش

به قولش عمل کرد ٬ ولی جمعیت همه صلوات میفرستادن و گریه می کردن

حق داشتن ٬ بنده خدا جوون بود

واسه آخرین بار آوردنش تا خونشو ببینه و با اطاقش خداحافظی کنه

تو زندگیش به همه اعتماد می کرد ٬ واسه همین همه دوستش داشتن

ولی ایندفعه به دریا اعتماد کرد و ................

مادرش ؟!!!

آره

درست حدس زدین

۱ شبه پیر شد ٬ مثله همه ی مادرهای دیگه

نظرات 3 + ارسال نظر
پژواک چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:42

سلام رفیق قدیمی. چطوری تو

تینا چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 16:44 http://m00m00sh.persianblog.ir/

سلام....ممنون که یادم بودی بعد از این همه مدت...داستانت جالب بود....شاد باشی...

: دنیای لی لی :. دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 http://liliana.blogsky.com

آخی دلم گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد