داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

ایست آخر

خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود 


 برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

در یک لحظه اتفاق افتاد...

با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،

اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،


 برای همیشه

نظرات 3 + ارسال نظر
دختر بدسیگنال دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 15:06

سلام رفیق
وبلاگ قشنگی داری

پیمان دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 17:49 http://tmesletanhaee.blogfa.com

سلام خوبی؟ اتفاقی با بلاگت آشنا شدم . جالب بود . منم داستان مینویسم . بهم سریزن . خوشحال میشم
-----------------------------------------------------------------------
سهیلا دستپاچه سریع از جابلند شد و به طرف فرید رفت . آثار نگرانی را به راحتی میشد در چشمانش دید .

- عزیزم نگران نشو چیزی نیست . فقط یه کم ریخت رو شلوارم .

- آقا فرید ترو خدا ببخشین . چیزیتون که نشد؟

فرید در حالیکه پاچه شلوار خود را بالا گرفته بود با خنده پاسخ داد :

- سیمن خانم دسپاچه نشین . چیزی نشد . مهم نیست .

- ببخشین یه لحظه حواسم پرت شد .

- گفتم که مهم نیست .

..........
قسمت 4 خانه ای از جنس حباب آپ شد
منتظرتم

مهسا کوچولو دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 21:44

وبلاگ قشنگی دارین
یعنی بد نیست
در واقع میتونه بهتر باشه
در کل افتضاحه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد