صبح پنج شنبه بود ، بدون اینکه او را بیدار کند ، عاشقانه نگاهش کرد و رفت و او آنقدر غرق خواب بود که حتی نتوانست بگویدخداحافظ……
صبح که شد مثل همیشه یک نامه روی در چسبانده شده بود : مادر خوبم ، من رفتم به امید روزهای با تو بودن ، و اکنون روزهاست که برای لحظه ای در کنار او بودن ، خواب را فراموش کرده است و همچنان منتظر است . در انتظار پاسخی برای آخرین نگاه عاشقانه اش …
او دانشجوی بم بود … |