یه باره دیکه نقشه ای که کشیده بود رو مرور کرد
منتظر موند !
دیگه موقع عملی کردنش بود !
حرکت کرد ٬ آروم از بین چند تا مانع رد شد !
کسی نبود ٬ بالاخره رسید .....
تا دستشو دراز کرد که برداره یهو صدای مادرشو شیند که میگفت :
اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن
حیف شد ٬ عملیات لو رفته بود
|