دیگه از میز و صندلی ساختن خسته شده بود رفت تو انبار و یه تیکه چوب درست حسابی پیدا کرد شروع کرد به تراشیدن ، پیرمرد بیچاره خیلی ظریف و با دقت کار می کرد وقتی کارش تموم شد از خستگی سرشو گذاشت رو میز و خوابید ! یهو احساس کرد که یکی داره صداش می کنه !! پدر ژپتو .... پدر ژپتو ..... |