نفس عمیقی کشید و یه نگاه به آسمان و ...... فردا هم همین طور یه نفس عمیق و ...... روز بعدش هم همین بود ..... دیگه یواش یواش پیری رو توی استخوان هاش حس میکرد . مثل جوونی هاش نمی تونست تو مزرعه کوچکش کار کنه . دیگه تصمیم گرفته بود که کار نکنه ! ولی چطوری بدون پول زندگی خودش و زن مهربونشو میگذروند !! حواسش رو جمع کرد . باید کار میکرد بیل رو با تمام نیرو توی خاک فرو برد و احساس کرد بیل به چیزی گیر کرده ! خاک رو زد کنار و یه صندوق ....... |