پیرمرد و دریا


همان طور خیره شده بود به دریا
اصلا پلک نمی زد
هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت همین جا می نشست و فکر می کرد
با خودش حرف میزد !
- آخه چرا ؟
این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم
دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش بیچاره انقدر کارکرده بود که قیافش چند سال از سنش پیرتر شده بود
۱ سال بعد پیرزنی همان جا خیره به دریا شده بود داغ شوهر و فرزند بدجوری ته دلش سنگینی میکرد .