دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت ! تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری .... باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد تصمیم رو گرفته بود ! هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ... احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت ! ماشین سومی رسید و بوق زد ........ |