تمام نیروی بازویش رو جمع کرد ، چرخاند ، چرخاند و بعدش سنگ رو ول کرد . به نزدیکی ماشین دشمن رسید حالا نوبت یک سنگ دیگر بود . دوباره ... ناگهان سوزش عجیبی توی قلبش پیچید . هم درد داشت و هم احساس سبکی ، احساس خوبی بود . تمام غصه ها از سوراخ گلوله توی قلبش بیرون می ریخت . غصه داغ پدر و برادرانش غصه بمباران منزل مادریش غصه عشق به دختری که چند ماه پیش همین سوزش رو توی قلب پاکش احساس کرده بود . غصه ...
دیگه راحت شد ، دیگه غصه نداشت به همه چی رسیده بود
فقط یک غصه داشت . غصه خاکی که به خون هم وطناش قرمز می شد . |