مرد سالار


    پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .

     -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .

     -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده

     -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره

     -- زن مثل ……………

  پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه

  پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!