ماه


 
ماه همه جارو روشن کرده بود  ، مثل اینکه امشب شب شانس نیست
بچه ها منتظر یک تیکه ابر کوچک بودن که جلوی ماه رو بگیره و با صدای
<< یاحسین >> فرمانده حمله رو شروع کنن .
همه وصیتنامه ها توی یک کیسه جمع شده بود ! همه آماده بودن
فقط یک ابر...
چند دقیقه بعد دیگر هیچی نبود ، فقط بوی باروت که با خون آمیخته شده بود .
پیکرهای بی جان ....
سیلاب خون بود که راه افتاده بود ...
دیگر چیزی دیده نمی شد
حتی ماه هم جرات نداشت از پشت ابر بیرون بیاد .