آرامش یک سرباز



 سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
 لمس کرد فکر نکند .

 نیمه های شب  عرق ریزان از خواب پرید

 درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .

 سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد

 سعی کرد که دوباره بخوابد

 ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند

 دیگر دستی نداشت که ....