آخرین گشت


 

 روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
 چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
 جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .

 زندگی چقدر با شکوه بود
 یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
 ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
 دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .

 مرد کشان کشان او را می برد  و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
 واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
 به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .

 حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
 که باید برای سلاخی آماده شود .