تصمیم

 

 تصمیم را گرفتم ، احساس می کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم  
 می خواستم به او بگویم از کودکی خانه کوچک قلبم به امید او پرنور و گرم بوده .

وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک شد .
سرم را پائین انداختم .
دفترچه خاطراتش روی میز بود ……

همان دفتری که عکس قلب سرخ رنگ داشت

همان دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم .

همان دفتری که روز تولد ۱۸ سالگی برایش خریده بودم ،

همان دفتری که وسط آن قلب سرخ ، اسم کس دیگری را نوشته بود ………………