سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
قسمت آخر غافلگیر کننده بود ...
جواب:تا حرفی از عمق درک برای گفتن نداشته باشم سکوت زیباترین احترامه به ناشناخته و ناگفته.ممنون
سلام سبک نوشتاری که ساده و تاثیر گذار ه خوشم مییاد منم از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم
سلام داستان زیبایی بود
اما نظر مندر ستبر عکس نظ نرگس خانوم است چون به نظرم داستان بدون آن جمله آخر هم کامل بود....
موفق باشید.....
میفهمم چی میگی ولی حرف زدن مسئولیتش فراتر از اتهام به نادانی شدنه.من همیشه مشغول فکروتحلیلم ولی پیداکردن کلماتی ساده و قابل فهم واسه توده ی عامی مخاطب وسواس گرایی میطلبه.اگه حتی یه نفربا حرف من پنجره ای از دید جلوش باز شه میارزه به تمام کامنتهای(زیبا بود به ما هم سربزن).میفهمم چی میگی.میفهمی چی میگم.
با روحیم سازگار نبود در نتیجه هیچ نظری ندارم .
از اولش تونستم آخرش رو حدس بزنم
بهتر بود شروع دیگه ای داشت تا جمله آخر ضربه نهایی بشه
:-(
داستانکهای جالی و درخور تفکری می نویسید. هپلی و هپل نیز نکته جالبی بود!
همیشه شاد باشید و پیروز!
سلام و عرض احترام
برای اولین بار هست که در سرای با صفایتان قدم میگذارم
قلم زیبا گونه ای دارید چند تا از پستهاتان را خواندم زیبا مینگارید
امیدوارم نفس مجال بودن را بدهد و دوباره بتوانم بیایم
ایام به کام
راستی منتظرتان در وبلاگم هستم
میگم که ادرس جدید میخوای اینجا بخون
http://sinbanooo.persianblog.ir/
سلام. خوبههههههه
کجاست صدای پای تو ؛ در خیال گرم باد
عطش حضور تو ؛ در هراس حرارت خواب
چشم در برابر تو ، شکسته ازشرم نیا
حضور ملایم تو ، نفس را تنگ کرده در ارتباطی ناب
سلام
دلم میخواد بهم سر بزنید من از رنگ دلنوشته هاتون خوشم اومده
منتظرت هستم
همسایه
داستانکت رو خواندم ..نمی دونم چی بگم ...
ولی همین چیزها باعث میشه که من خیلی فکرها توی ذهنم بیاد ولی به خاطر بعضی محافظه کاری ها حرفی نزنم
راستی گفتی چرا اپ نمی کنم
خوب بین دنیا همین دیگه ..یکی میشه هپل مثله تو ..یکی میشه تنبل مثله من
سلام ....
شروع دلنشینی داشت...کوتاه اما عالی .
موفق باشید
سلام دوست مهربون ما!!من و مریم با هم ازدواج کردیم و الان یه بچه خوشکل به اسم سروش داریم . این روزها سخت محتاج دعاتونیم فراموشمون نکنید !!
چرا همش اخرش اینطوری تمام می شه؟