داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

سر درگمی

 

از ساعت ۴ صبح دم در بیمارستان همراه مادر پیرش صف واستاده بود تا نفر اول باشه !

البته باید اینکار رو می کرد ، ناراحتی قلب مادرش رو باید درمان می کرد ...

ساعت ۸ صبح شده بود و صدای داد و بیداد مردم ...

تازه فهمید خیلی ها هم مثل خودش تو صف هستن !

وقتی در باز شد آدم هایی رفتن تو که اصلا تو صف نبودن ، با یه یادداشت و ....

طفلک جایی رو نداشت که مادرش رو ببره ، همون جا خوابید تا فردا دوباره اول صف باشه ! 

نظرات 6 + ارسال نظر
سفر کرده سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:09 http://safarkarde.blogsky.com

خیلی زیبا بود ......خواندنی و تاثیر گذار می نویسید .....
داستان قبلی هم جالب بود وقعا خصوصا جمله آخرش :
کی فکر می کرد علی تو زندگی اینجوری باشه !
موفق سربلند و شاد باشید

مهدی سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:13 http://dastneveshteha.blogsky.com

سلام... خوب می نویسی..بازم سر می زنم بهت..اگه دوس داشتی وبمو ببین

ناناز سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 18:24 http://onlynanaz.co.sr

سلام ...جالب بود خسته نباشید.

مریم شنبه 26 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 21:40 http://malekeyeatash.persianblog.com

سلام ابی جان. مرسی که سرزدی به این سوگنامه ی من...تو هم مثل همیشه کوتاه و شیرین می نویسی. به امید دیدار دوباره.

پرستووو دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:16 http://parastoooo.tk

داستان جالبیه

یکم بگی نگی تکراری

خاک ارره سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 17:48 http://khak-arreh.persianblog.com

تو این حس داستان نویسیتو ترک نکردی گنده بک؟:ی:ی:ی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد