داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

بازنده



دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت  :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که ببرم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود  ، حتی سر کفش هاش هم
قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .

نظرات 8 + ارسال نظر
آرش پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:00 http://arash63.blogsky.com

از نگاه واقع گرایانه ی کارات خوشم اومد.موفق باشی

یک پسر خوب پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:54 http://dl2.blogsky.com

سلام ، خیلی قشنگ بود . اگر خودت نوشتی ، بهت تبریک میگم که همچین قلم زیبایی داری . اگر هم خودت ننوشتی باز هم بهت تبریک میگم که همچین سلیقه زیبایی داری .....

بچه های اعماق جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:37 http://www.bohtan.blogsky.com

سلام دوست من زیبا بود
عالی بود
دیگر چیزی نمی تونم بگم خیلی عالی بود
موفق و شاد باشی فلا تا بعد.......

یاسر جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 21:34 http://manofereshte.blogsky.com

سلام. جالبه ...

بهار نارنج جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 21:51

سلام
خیلی قشنگ و پر معنا بود
سبز باشی و برقرار

هیلا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:00 http://morteza82.tk

خیلی وحشتناک بود.

مینا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 18:57 http://mina123.blogsky.com

سلام
متن غم انگیزی بود ... غم انگیز تر اینه که کم نیستند ادمای اینجوری و دخترای ترسیده از پدرایی اینچنین...
وب بلاگ خیلی خوبی دارید... زیبا و گیرا مینویسید...ایشالا موفق باشید...مرسی که اومدید پیشم ...بازم بیاید اونورا خوشحال میشم...
شاد و پیروز... در پناه حق باشید...

محبوبه یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 23:14 http://hozoor.blogsky.com

سلام
طبق معمول باید حتما به وبلاگ شما سری بزنم....چون گاهی اوقات با خوندن بعضی مطالبتون احساس وجد خاصی پیدا میکنم.....اما چرا هپلی؟ این اسم یه جورایی به این نوشته ها نمی خوره......
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد