دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که ببرم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم
قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .
از نگاه واقع گرایانه ی کارات خوشم اومد.موفق باشی
سلام ، خیلی قشنگ بود . اگر خودت نوشتی ، بهت تبریک میگم که همچین قلم زیبایی داری . اگر هم خودت ننوشتی باز هم بهت تبریک میگم که همچین سلیقه زیبایی داری .....
سلام دوست من زیبا بود
عالی بود
دیگر چیزی نمی تونم بگم خیلی عالی بود
موفق و شاد باشی فلا تا بعد.......
سلام. جالبه ...
سلام
خیلی قشنگ و پر معنا بود
سبز باشی و برقرار
خیلی وحشتناک بود.
سلام
متن غم انگیزی بود ... غم انگیز تر اینه که کم نیستند ادمای اینجوری و دخترای ترسیده از پدرایی اینچنین...
وب بلاگ خیلی خوبی دارید... زیبا و گیرا مینویسید...ایشالا موفق باشید...مرسی که اومدید پیشم ...بازم بیاید اونورا خوشحال میشم...
شاد و پیروز... در پناه حق باشید...
سلام
طبق معمول باید حتما به وبلاگ شما سری بزنم....چون گاهی اوقات با خوندن بعضی مطالبتون احساس وجد خاصی پیدا میکنم.....اما چرا هپلی؟ این اسم یه جورایی به این نوشته ها نمی خوره......
موفق باشید